فرخنده باد عید شهنشاه دادگر


سلطان شرق و غرب و شهنشاه بحر و بر

صاحبقران عالم و دارندهٔ زمین


آموزگار دولت و فرماندهٔ بشر

شاهی که هست در شرف و اصل خویشتن


افراسیاب صورت و آلب ارسلان گهر

سلطان عادل است و جهان جمله آن اوست


واندر کمال و عقل جهانی است مختصر

بگشاد بخت فرخ او پر و بال خویش


فتح است زیر بالش و عدل است زیر پر

عالم به دست اوست گمان می برم که هست


یکدست او قضا و دگر دست او قدر

بس شاه و میرلشکر و بس خصم جنگجوی


کز دولت و سعادت سلطان دادگر

آن شاه شد مسخر و آن میر شد رهی


آن خصم شد مزور و آن جنگ شد هدر

شاها تو را خدای هنر داد و بخت نیک


زیرا که بخت نیک بود مایهٔ هنر

با جان بی بصر نبود هیچکس عزیز


جان است خدمت تو و دیدار تو بصر

خواهد که جان خویش فروشد به زر و سیم


هر خسروی که نام تو خواند ز سیم و زر

دیدار توست حج همه خلق روز عید


ایوان توست کعبه و درگاه تو حجر

از صد هزار حج پذیرفته بهترست


این عدل کردن تو و این همت و نظر

گرچه ز بهر طاعت و خشنودی خدا


هستند حاجیان به سوی کعبه راهبر

پیش تو آمدی به زیارت هزار بار


گر سنگ کعبه راه پرستی و جانور

عیدت به فال نیک بشارت همی دهد


کامسال کار توست همه نصرت و ظفر

بر خور همی ز شادی و شاهی و خرمی


کز صد هزار عید چنین برخوری دگر

جاوید شاد باش و خداوند و شاه باش


عالم همی گذار و ز عالم مکن گذر

کین توز و دین فروز و طرب ساز و خصم سوز


زر بخش وجود پرور و می گیر و نوش خور